گلوله ها را قورت داده ام
که به گنجشک ها اصابت نکند
و از حنجره ام صدای شلیک می آید
نانم را در خون می زنم و می خورم
خونی که می خورم
خون گلوی خودم است
نه خون گلوی گنجشک ها
از دست های تو ولی گلوله بیرون می زند
و به قلب گنجشک ها می خورد
گوش هایم سوت می کشد
و چشم هایم را کر می کند
از گلوی من خون می چکد
و از دست های تو
رعشه های استخوان هایم را می شمارم
و صدای خنده های تو که شلیک می شود
شب می شود
چشم های ما به قعر شعر سقوط می کند
واژه ها از پشت پلک های خیس مهتاب
به روح متورم و یخ زده ام می رسد
کبودی این رویا
از چشمان تو نشات می گیرد
شب می شود
و هنوز از گلوی من و قلب گنجشک ها
خون می چکد
شب می شود
سکوت را لب پنجره می گذارم
گیاه لمیده در انتظار مرگ را
به دو فنجان اشک دعوت می کنم
و به گنجشک ها می گویم:
درد دل کردن با گیاهان کار خوبی نیست
شب می شود
رویایم را به تن خواب می پوشانم
خودم را با میخ روی بالش می چسپانم
و تا صبح به انتظار رویایی که نمی آید
بیدار می مانم
خودمان را بنگر!
ما درون حباب های خالی
زندگی می کنیم
من همان زخمم
که از اشک های تو روییده شد
مژگانت را به هم بفشار
و تو هم از از کبودی های روحت بگو
من گلوله ها را بلعیده ام.
طهورا جربان
@ghalam_book